بیبی چلچله
نویسنده: هدیه سادات میرمرتضوی
زمان مطالعه:12 دقیقه

بیبی چلچله
هدیه سادات میرمرتضوی
بیبی چلچله
نویسنده: هدیه سادات میرمرتضوی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]12 دقیقه
«سالها قبل در سفری به فرانسه رفته بودم. یک روز کنار رود سن قدم میزدم که در بساط یک دستفروش، کتابی با جلد سبزرنگ و تصویر درخت پرتقال دیدم. اول فکر کردم کتاب دربارهی رشتهی کشاورزی است. وقتی ورق زدم دیدم یک کتاب داستان کودک است. آن را خریدم و شب تا صبح در هتل محل اقامتم با نور چراغقوه خواندم و بارها گریستم. صبح روز بعد، کاغذ و مداد خریدم و کار ترجمهاش را شروع کردم»1
اینها حرفهای قاسم صنعوی دربارهی ترجمه یکی از لطیفترین آثار ادبی کودک و نوجوان جهان است. اثری که با ترجمهاش، خاطرهساز چندین نسل کودک و نوجوان در ایران شد. کتاب «درخت پرتقال شیرین من» از ژوزه مائورو دِ واسکونسلوس برزیلی سال 1968 میلادی معادل 1347 شمسی منتشر شد و با زهزه، قهرمان پنجسالهاش، جهان ادبیات داستانی را تحتتأثیر قرار داد.
این اثر 11 سال بعد از انتشارش به زبان اصلی، با عنوان «درخت زیبای من» توسط قاسم صنعوی به فارسی ترجمه شد. شهرت داستان تا آنجا پیش رفت که کیومرث پوراحمد را هم به اقتباس از اثر و ساخت فیلمی سینمایی ترغیب کرد. بهاینترتیب، «بیبی چلچله» سال 1363 بهعنوان چهارمین اثر سینمایی وی تولید شد.
سید فیلد در کتاب چگونه فیلمنامه بنویسیم درباره اقتباس از یک اثر ادبی عقیده دارد: «دستمایه اصلی دستمایه منبع است. اینکه با آن چه میکنید تا تبدیل به فیلمنامه شود به شما بستگی دارد. شاید مجبور شوید شخصیتها، صحنهها، حوادث یا وقایعی اضافه کنید. فقط از رمان برای فیلمنامه کپیبرداری نکنید. آن را تصویری کنید و داستانی را که با تصویر بیان میشود تعریف کنید».
این گفته در رابطه با آثاری که از یک فرهنگ و قومیت دیگر برای فرهنگ و قومیتی دیگر اقتباس میشود، بیشتر صدق میکند. در رمان «درخت زیبای من» وقایع در شهر بانگو از ایالت ریودوژانیروی برزیل میگذرد و فیلم پوراحمد در روستایی جنگلی در خطهی شمال کشور ایران واقع است. فضای بومی و فرهنگی این دو مکان، تفاوتهای فاحشی دارند. هرچند شاید اگر با توجه به محل وقوع داستان اصلی، منطقهای در جنوب کشور برای فیلمبرداری انتخاب میشد بهتر میتوانست روح حاکم بر فضای بومی منطقه را برای مخاطب قابللمس کند ولی پوراحمد، در روستای شمالیاش هم موفق شده اثری قابلقبول بیافریند. اینجاست که نقش کارگردان در ایرانیزهکردن یک اثر از آمریکای لاتین اهمیت پیدا میکند. اثری که قرار است مخاطب کودک و نوجوان ایرانی را به جهان داستانیاش بکشاند و با خود همراه کند. از نظر نگارنده، پوراحمد در تحقق این امر، با فیلم «بیبی چلچله» از موفقیتی نسبی برخوردار است. این کارگردان نامدار ایرانی که در اکثر آثارش بومیگرایی با استفاده از عناصر متنوع سینمایی مانند موسیقی، نور، صدا، طراحی لباس، دیالوگ و... کاملاً مشهود است، در یکی از نخستین آثار سینمایی خود توانسته در وهلهی اول با درک درست یک داستان خارجی و در وهلهی دوم با ایرانیزه کردن آن به موفقیتی نسبی برسد. موفقیت وی را در ایرانیزهکردن اثر، از دو منظر شخصیتپردازی و نمادشناسی، در ادامه مورد بررسی قرار میدهیم تا بهواسطهی آن برای چند لحظه به دنیای شگفتانگیز زهزه و جهان خیالانگیز مجید قدم بگذاریم.
زهزه پنجساله پسری نیمهسرخپوست است که با لبان بسته آواز میخواند و با درخت پرتقال کوچکش حرف میزند. به دلیل شیطنتهایش دائم کتک میخورد و او را طاعون مینامند. مجید هشتساله هم خودش را دیو میداند و میخواهد یک روز خود را زیر قطاری بیندازد که خطوط راهآهنش دل روستا را شکافته است. او هم مثل زهزه خیالپرداز است. در آسمان، تابوت مادربزرگش را میبیند و شب از پنجره، بادبادکی سفید را تماشا میکند. حتی مادربزرگ مردهاش را در حال نخریسی، مدام گوشهی اتاق، تصور میکند. مجید شبها در آغوش بیبی میخوابیده و بیبی شب قبل از مرگ برای او، قصهی درختی را گفته که چلچله نام دارد و با آدم حرف میزند. مجید همان شب در خواب با درخت گفتگو کرده است. او در واقعیت درختی شبیه درخت رؤیاهایش پیدا میکند که مونسش میشود.
پوراحمد برخی شخصیتها را منطبق با فرهنگ بومی خلق میکند. مثل مادربزرگ که در خانوادهی ایرانی جایگاه ویژهای بهخصوص برای اعضای کوچکتر دارد و بخشی از نام فیلم هم وامدار اوست: «بیبی چلچله». مادر زهزه در کارخانه کار میکند و پدر که اخراج شده، بیکاریاش را با دوستان به بازی ورق میگذارند و یا زهزه را کتک میزند. مادر مجید هم همیشه پنبهزنی و پارچهبافی میکند. شخصیت ایستایی دارد که براساس نظام مردسالارانه خانواده، از همسر بیحوصلهاش کتک میخورد. پدر مجید در اثر ریزش معدن، فلج شده است. او در خانه سیگار میکشد و مجید را کتک میزند. از اینکه نانخور همسرش شده، گلایه دارد: «زیادی شدم، سربار شدم، خانم شده نونبیار خونه.»
شخصیت پدر، سرخورده و ضداجتماع است. پدر و مادر در هر دو داستان، شخصیتهای سادهای دارند. برعکس شخصیت قهرمان و راننده که جامع و پویا هستند، عکسالعملهایشان قابل پیشبینی نیست و متحول میشوند. هر دو قهرمان قصد دارند پنهانی از کامیون سواری بگیرند. راننده متوجه میشود و با کتکزدن، بذر کینه را در دل قهرمان کودک میکارد. کارگردان در «بیبی چلچله» دوباره سراغ سنتهای ایرانی میرود و شخصیت پهلوان را خلق میکند.
مجید برای اینکه راننده را بکشد باید قوی شود. پس به فکر میافتد شاگردی پهلوان را بکند. زهزه هم مرد دیگری را در زندگی دارد که برای تنهاییهایش به او پناه میبرد.
آریووالدو تصنیففروش دورهگرد که از سرزمین باهیای مقدس آمده و با زهزه مهربان است. حضور یک آوازهخوان بهعنوان شخصیت یاریگر، در داستانی از برزیل که آوازخوانی در تاروپود فرهنگش تنیده، عجیب نیست. هردوی این اشخاص، با محبتی که در دل قهرمان داستان میپرورانند، او را برای رسیدن به نقطهعطف داستان و شکل گرفتن رابطه قهرمان با راننده، آماده میکنند. پهلوان، با توسل به خدا و ائمهاطهار، زنجیر پاره میکند تا نان بازویش را بخورد. او قبول میکند مجید شاگردش شود. زهزه برای آریووالدو رایگان کار میکند و صفحات تصنیفش را میفروشد و مجید میشود، شاگرد معرکهگیر تا به بساط پهلوان رونق دهد. برای گرفتن پول بین تماشاگران میچرخد ولی حاضر نمیشود پول جوادآقا را قبول کند: «پول نامردا از گلوی پهلوون پایین نمیره». در فرهنگ ایرانی، داشتن مرام پهلوانی از اهمیت بالایی برخوردار است. جواد آقا درصدد جبران کارش برمیآید. راوی درباره شخصیت راننده میگوید: «میگفتن آدم خوبیه. لوطیمنشه. میگفتن هرکاری از دستش بربیاد واسه همه میکنه». ولی بچههای آبادی چون نمیگذارد از ماشینش سواری بگیرند از او ترس دارند. حتی شایعه کردهاند جوادآقا پسرش را که میخواسته از ماشینش سواری بگیرد کشته است.
در ادامهی فیلم، درمییابیم مرگ فرزند به شکل دیگری رقم خورده و جوادآقا حالا با دوستی مجید، او را جایگزین فرزند مردهاش میکند. او مجید را که پایش آسیبدیده به درمانگاه میبرد و فصلی جدید در دوستی آنها شکل میگیرد: «میدونستم عشق یعنی دوست داشتن خیلی زیاد. اما نمیدونستم چقدر زیاد. اون روز فهمیدم. اون روزی که جوادآقا رو دوست داشتم... حالا جوادآقا مثل بابای من بود و منم پسرش و بابام رو از همه دنیا بیشتر دوست داشتم».
بابای جدید مجید، جواد نام دارد. جواد به معنای بخشنده است. او سخاوتمندانه همهچیز حتی خانه و ماشینش را با مجید تقسیم میکند تا به دنیای تنهای پسرک، رنگ دیگری بدهد. راننده کامیون داستان، مانوئل والادارس نام دارد. مانوئل هم به معنای سخاوتمند است. مرد پرتغالی، راننده تنهایی است که قبلاً خانواده کاملی داشته و حالا دخترش در انکانتادو زندگی میکند.
جوادآقای بیبی چلچله هم تنها دلخوشیاش دختر و نوه ساکن مشهدش هستند. دل پرتغالی هوای رفتن به سرزمین مادری «تراس اوس مونتس» را که به معنای پشت تپهها است دارد. جوادآقا هم میخواهد نزد دخترش به مشهد برود ولی عشق به زادگاه و قبر همسر و پسرش او را پایبند اینجا کرده است.
مشهد بهعنوان نماد تقدس، برای جوادآقا محلی برای رسیدن به آرامش است. مثل زادگاه پرتغالی که آرزو میکند تا لحظه مرگ آنجا بماند. اما نماد مرگ در این دو اثر، قطار است. قطاری که از همان ابتدای داستان و فیلم، گاهگاهی حضورش را میبینیم. یا صدایش را از دوردست میشنویم. آیا این صدا، چیزی جز بانگ مرگ نیست؟
پوراحمد، قطار را میان روستایی بکر در دل جنگلها قرار داده است تا مظهری از مدرنیته در مقابل سنت شود. نمادی از تجدد که قرار است، با کشتن جوادآقا، حقیقت زشت زندگی را به مجید نشان دهد.
در صحنهی ابتدایی دوستی مجید و جوادآقا، از زبان مجید میشنویم: «راستی ما باهم دوست شدیم مگه نه؟» همان لحظه صدای سوت قطار میپیچد و ما کامیون را میبینیم که پشت ریل ایستاده تا قطار عبور کند. قطار در آخر فیلم، کامیون جوادآقا را جلوی چشمهای مجید زیر ریلهایش له میکند. قطار پرقدرت مانگاراتیبا در ریودوژانیرو هم پرتغالی را به کام مرگ میبرد. درست در روزهایی که زهزه خبردار شده قرار است درخت پرتقال کوچکش توسط شهرداری قطع شود. مجید هم در اواخر فیلم، به جوادآقا از صداهایی که شبها میشنود میگوید. ارهبرقیهایی که به جان درختان جنگلی افتادهاند و ممکن است بهزودی سراغ چلچله هم بیایند.
یکبار دیگر ارهبرقی نماد مدرنیسم میشود تا با قطع چلچله، به کودکی مجید پایان دهد. درخت، در هر دو اثر، نقشی نمادین دارد.
در داستان «درخت زیبای من» زهزه با درخت کوچکش حرف میزند و آن را با تکههای نخ و طناب پاره و روبان و درهای سوراخ بطری تزیین میکند. آن را مینگینهو مینامد. مینگینهو به معنای مقدار کم. این درخت تنها دلخوشی زهزه است.
درخت در فیلم بیبی چلچله بهنوعی دیگر کارکرد پیدا میکند. ما در کتاب «اسطوره، رؤیا، راز» میخوانیم: «زمانی که آسمان به شکل ناگهانی از زمین جدا شد، یعنی زمانی که مانند دوران ما دور از دسترس شد، زمانی که درخت یا گیاه بالاروندهای که زمین را به آسمان پیوند میداد بریده شد، مرحله بهشتی پایان یافت و انسان وارد مرحله کنونی شد».
بنابراین در زمان اسطورهی بهشت، درخت زمین را به آسمان پیوند میزند تا انسان نخستین بتواند بهآسانی با بالارفتن از آن به آسمان صعود کند. وقتی مجید بهطور اتفاقی درختی را که بیبی برایش گفته پیدا میکند، درخت با او با صدایی زنانه مشغول گفتگو میشود.
آیا این درخت همان روح بیبی نیست که از عالم بالا حرف میزند؟ در صحنهی آغازین فیلم، مراسم تشییع بیبی را در سکوت جنگل میبینیم. پیرزن به خاک سپرده میشود تا بار دیگر در قامت یک درخت، ظاهر شود و محرم اسرار نوهاش باشد. مجید، شاخههایش را مزین به نخهای رنگی و آینه و تکه پارچه میکند و او را شبیه درخت مراد درمیآورد. درخت، در اسطورههای کهن، نماد ارتباط با عالم بالاست. به واسطهی همین اعتقادات، به درخت اشیای زینتی میآویختند تا با جهان بالا ارتباط برقرار کنند. کاری که مجید انجام میدهد و درخت آرزویش را برآورده میکند. درخت مجید، چلچله نام دارد. چلچله، گونهای پرستو و پیامآور خوبیها و نشانهی شادی است. اما پرستو در ادبیات فارسی به عمر کوتاه مشهور است. همانطور که مجید، خیلی زود پیش جوادآقا اقرار میکند صحبتش با درخت خیالپردازی بوده است: «حرف زدن با درخت الکیه. من یه چیزایی توی دلم میگم که مثلاً درخت میگه.» به این ترتیب، مجید، مرگ مادربزرگ و جداشدن از دنیای رویاییاش را با همهی تلخی میپذیرد. کودکیاش مثل بادبادک سفیدی که در رؤیا دیده، از او فاصله میگیرد و مجید بزرگ میشود.
آغاز فیلم «بیبی چلچله» همراه با بزرگسالی مجید است. او با کودک خردسالش آدم برفی میسازد و همین، بهانهای برای روایتش از گذشته میشود. ما در انتهای کتاب «درخت زیبای من» از زبان نویسنده یا همان زهزه نامهای خطاب به مرد پرتغالی میخوانیم: «مانوئل والادارس عزیز، سالها گذشتهاند. اکنون من چهل و هشت سالهام و گاهی در عالم دلتنگیام احساس میکنم که همواره کودکم. احساس میکنم که هماکنون تو به طور غیر منتظرهای آشکار میشوی و برایم عکس هنرپیشه یا تیله میآوری. پرتغالی عزیز من، تویی که محبت در زندگی را به من آموختهای. حالا نوبت من است تیله تقسیم کنم. زیرا زندگی بدون محبت چیز مهمی نیست...».
در انتهای فیلم بیبی چلچله نیز، مجید جملاتی مشابه بیان میکند. جوادآقا رفته و درس دوستی و عشق که به مجید داده باقی مانده است. مجید در لحظات پایانی فیلم، در عالم خیال، رجعتی به کودکیاش دارد که با جوادآقا غرق خنده و برفبازی است. کودکیای که برای قهرمان داستان، خیلی زود پایان یافته و حسرتش همیشه با او باقی است. این حسرت را میتوان در نگاه کیومرث پوراحمد به عنوان کارگردان اثر دید. آنجا که از زبان جوادآقا دربارهی بزرگترهایی میگوید که هیچوقت دلشان نمیخواهد بزرگ شوند و همیشه دلتنگ کودکی هستند.
پس بیدلیل نیست پوراحمد، سراغ فیلمسازی یکی از لطیفترین آثار ادبی کودک و نوجوان جهان میرود تا با استفاده از عناصری مانند افکتهای صوتی از طبیعت که گاهی تا مرحله آمبیانس پیش میرود، قاببندیهایی درست از طبیعت روستا، شخصیتپردازی متناسب و به کار بردن نمادهایی منطبق با منطقه جغرافیایی فیلم، اثری نسبتاً موفق و ایرانیزه شده برای مخاطب ایرانی خلق کند.
او علاوه بر دستمایه قرار دادن متن اصلی، با بردن داستان در دل روستایی جنگلی، از بینرفتن سنت و به دنبال آن، عاطفه را به واسطه مدرنیته خواه به شکل قطار، کامیون یا ارهبرقی به رخ میکشد. چیزی که دغدغهی همیشگی بسیاری از هنرمندان بوده است. چنان که سلمان هراتی که خود در جوانی در اثر سانحه تصادف جانش را از دست داد در یکی از اشعارش میگوید: «... من هم میمیرم/ اما نه مثل غلامحسین/ از مارگزیدگی/ پس پدرش به درهها و رودخانههای بیپل/ نگاه کرد و گریست/ چه کسی آغل گوسفندان را پاک میکند؟/ من هم میمیرم/ اما در خیابانی شلوغ/ در برابر بیتفاوتی چشمهای تماشا/ زیر چرخهای بیرحم ماشین/ ماشین یک پزشک عصبانی/ وقتی از بیمارستان دولتی برمیگردد/ پس دو روز بعد/ در ستون تسلیت روزنامه/ زیر یک عکس 6 در 4 خواهند نوشت: ای آن که رفتهای/ چه کسی سطلهای زباله را پر میکند؟»
- از مصاحبه نگارنده با استاد قاسم صنعوی در منزل ایشان.
- الیاده، میرچا. (1381). اسطوره، رؤیا، راز. تهران: علم.
- فیلد، سید. (1385). چگونه فیلمنامه بنویسیم. ترجمه عباس اکبری. تهران: انتشارات نیلوفر.
- میر صادقی، جمال. (1376). ادبیات داستانی (قصه، رمانس، داستان کوتاه، رمان). تهران: سخن.
- یونگ، کارل گوستاو. (1395). ناخودآگاه جمعی و کهنالگو. ترجمه فرناز گنجی و محمدباقر اسماعیلپور. تهران: جامی.
- هراتی، سلمان. (1380). مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی. تهران: دفتر شعر جوان.

هدیه سادات میرمرتضوی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.